مور و عسل
به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام داناترین دانایان

 

 مورچه ای در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد...

هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد: اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جو» به او پاداش مي دهم.

 

يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت: مبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!

مورچه گفت: بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد...!

مورچه بالدار گفت:آنجا نيش زنبور است.

مورچه گفت:من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.

مورچه بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد!!!

مورچه بالدار گفت:خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي...

مورچه گفت:اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد!

مورچه بالدار گفت:ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.

مورچه گفت: پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.

مورچه بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد: يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.

مگسي سر رسيد و گفت: بيچاره مورچه! عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم...

مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند حيوان خيرخواه!!!

مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت...

مورچه خيلي خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند...!

مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند...

مور را چون با عسل افتاد کار          دست و پايش در عسل شد استوار

از تپيدن سست شد پيوند او              دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد: عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم !!!

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم            تا از اين درماندگي بيرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است...

اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد...

 

سخن روز :  از مردم طماع راستی مجوی و از بی وصل وفا مخواه.غزالی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی